شما بگین من چیکار کنم؟

 این چند وقته همش تو فکرم که چیکار کنم با این مسئله کنار بیام که بعد از یه عمری که خدا بهم داد و تا الان زندگی کردم تو رویاهام چی بوده و حالا داره چی میشه من با خودم و تو رویاهام همیشه میگفتم شب عروسیم بعد از عروسی میریم خونه بابام بعد بابام منو شوهری رو دست به دست هم میده بعدم میریم ما ۲ تا سر خونه زندگی خودمون اما الان تو واقعیت همه چیز داره برعکس میشه شب عروسی باید برم خونه پدر شوهرم و کنار ۲۰ نفر ادم دیگه بگیرم بخوابم فکر نکنین به خاطر یه رسم قدیمی که میگن شب زفاف ناراحتم ها به قول شوهری این حرف ها عقب افتادگیه که حتما قدیمی ها میگفتن اون شب باید این مراسم باشه به نظر من به عنوان یه دختر امروزی همه این حرف ها باعث عقب افتادگی ادمه اما من از این ناراحتم که بابای بیچاره من کلی ارزو واسه من داشت هر جا میریم جهیزیه بگیریم بنده خدا بهترینشو واسم میخره و هر چیزی که میخواد بخره میگه حتما خودت باید باشی منم بعضی وقت ها یه وسیله رو میبینم گرونه قیمت پایین ترشم هست واسه این که به بابام فشار نیاد میگم بابا جون من از این یکی خوشم اومده بابای تفلکی منم میگه بابایی فکر پولشو نکنی ها اون وقت خودش میگه اقا اون یکی رو بدین من میدونم اخلاق بچم رو داره فکر منو میکنه و همیشه جنس بهترو واسم میگیره البته جنس خوب که میدونین گرون تره واسه همینم بابام میگه این جنس بهترو بدین اما یه تخفیفم بدین به خدا بابام خیلی محشره اما پدر شوهرم اصلا این طور نیست همیشه می خواد هر چی خودش میگه باشه الان که یاد روزهای قبل از نامزدیم با شوهری میفتم و میبینم که چقدر واسه شوهری جلو بابام وایستادم و هرچی بابام میگفت من پامو تو یه کفش کرده بودم و میگفتم این یا هیچ کس الان پشیمونم اخه بابام قبل از نامزدی ما کلی با من حرف زد گفت دخترم پسری که تو به عنوان شوهر ایندت انتخاب کردی خودش پسر خیلی خوبیه اما خانوادش این طوری نیستن من میترسم تو بعد از ازدواجت باهاشون مشکل پیدا کنی منم که لج باز پامو کرده بودم  تو یه کفش که یا این یا من خودمو میکشم اخه ما قبل از نامزدیمون گفته بودم که ۳ سال باهم بودیم واقعا وابسته هم شده بودیم یعنی اولش با عشق شروع شد اما ادم که یه چند سالی با یه نفر میمونه به جز عاشق شدن وابستشم میشه به جایی میرسه که ادم دیگه نمیتونه از عشقش جدا بشه ما هم همین طوری بودیم به خدا الان یاد اون روزها که میفتم میبینم چه روزهای سختی رو پشت سر گذاشتیم اشکم در میاد.

 

از همون اولشم پدر شوهره من کسافت بود و خودش رو همون روز اول خواستگاری نشون داد.دفعه اولی که اومدن خواستگاری سر مهریه با خانواده من بحثشون شد اخه نشستن با بابام راجب همه چیز صحبت کردن سر مهریه که رسید پاشد رفت بیرون یکی از فامیل هاشونم اورده بود گفت این راجب مهریه صحبت میکنه منو خانوادم این قدر ناراحت شدیم و بابام گفت شما باید قبول کنین نکه فامیلتون پدر شوهرم هم برگشت گفت من اگه یدونه سکه مهریه دخترتون از عروسای دیگم بیشتر باشه راضی نیستم اخه از اون ۲ تا عروسای دیگم میترسم بعد هی این بحث این قدر ادامه پیدا کرد تا این که بحثشون بالا گرفت باباش پاشد رفت بیرون از خونه ما مامانشم داد میزد رو به شوهری من کرده بود میگفت دیگه همه چیز تموم شد دیگه اسم این دخترم نیار و میرفت بیرون منم زدم زیره گریه رفتیم تو یه اتاق تنها گریه میکردم و به شوهری سریع زنگ زدم گفتم زندگیمون خراب شد چون قبل از این که بیان خواستگاریم بابام گفته بود که من این چند دفعه که دیدمشون به اخلاقشون پی بردم زیاد اخلاق جالبی ندارن اما من تا اون شب بهم ثابت نشده بود بعد از اون بحث ها بابام اومد تو اتاقی که من بودم و فقط بهم گفت حالا شناختیشون وگوشیمو ازم گرفت و هیچی نگفت و رفت بیرون منم که عموهام عممم و مادر بزرگم اونجا بودن و همشون میدونستن ما عاشق همیم اما این رفتار پدر شوهر منو دیدن مونده بودن چی بگن و گریه های منو میدیدن و فقط غصه میخوردن حتی عمه من هم از بس که ناراحت من بود نشسته بود پا به پای من گریه میکرد عموم از اون طرف دل داریم میداد و میگفت تو همه این جور مراسم ها از این بحث ها هست خودتو ناراحت نکن خانواده پسره پشیمون میشن از کارشون باز برمیگردن و فقط من گریه میکردم.

از اون طرف شوهری هم با خانوادش دعواش شد و اون شب رفت پیش مادر بزرگش و حتی کلمه ای هم با مامان باباش حرف نزد.

منم که گوشیمو بابام بهم نمیداد و پسر عموم هم از این قضیه خبر داشت و پسر عموم با گوشی خودش بهم اس ام اس داد و الکی تو اس ام اسش نوشته بود اسم اون برنامه کامپیوتر که بهم گفته بودی چی بود اگه میشه بهم زنگ بزن بگو مامانمم که اس ام اس رو خونده بود گوشی رو داد بهم گفت ببین پسر عموت چی میخواد منم زنگ زدم به پسر عموم و گفتم کدوم برنامه چی میگی اونم گفت که شوهری می خواد با من صحبت کنه و اون الکی اون اس ام اس رو به من داده که مامانم گوشی رو بده بهم تا شوهری بتونه زنگ بزنه بهم و باهم صحبت کنیم خلاصه شوهری بهم نگ زد و باهم حرف زدیم من که تا حالا گریه مرد رو ندیده بودم اما شوهری از پشت تلفن واقعا گریه میکرد منم که از این طرف زار میزدم شوهری هی قربون صدقم میرفت میگفت که بعد از اون قضیه رفته خونه مامان بزگش مامان باباش رفتن دنبالش با مامان باباش کلی حرف زده راضی شده بیاد خونه و باباش میخواد بابت کاری که کرده از بابام معضرت بخواد منم بعد از ۱ هفته با شوهری اشتی کردم و مامانم هم که میدونست ما نمیتونیم از هم جدا بشیم گوشیم رو یواشکی بدون اینکه بدونه بهم برگردوند.

بعد از چند روز بابای شوهری شماره منو از شوهری گرفت و گفت ببخشید من نمیدونم چرا اون شب این طوری شد دست خودم نبود و منم گفتم بهش که فقط اون با این کارش زندگی و اعصاب منو بچش رو بهم ریخت و باعث شد که از هم کینه به دل بگیریم و چند روز بعدشم زنگ زد به بابام کلی با بابام حرف زد و گفت از قضیه ای که پیش اومده پشیمونه و کلی حرف دیگه اما من این قضیه رو براتون تعریف کردم که بیبینین من با چه ادم هایی کنار اومدم و به قول خودشون شدم عروس نمونه اما اونا بازم دارن یه خاطر تلخ دیگه از عروسیم که فقط قرار یکبار تو زندگیم پیش بیاد رو تکرار میکنن منم به شوهریم گفتم من فقط به خاطر عشقمون کوتاه میام اونم گفت که بزار ما عروسی کنیم میدونم جواب تمام کسانی که واسه ما خاطرات تلخ گذاشتن رو چطوری بدم .

مادر شوهرم همیشه میگه بعد از اون قضیه خواستگاری که منو شوهری باهم قهر کردیم و اون رفت خونه مامان بزرگش وقتی که مامان باباش رفتن دنبال پسرشون وقتی که تو راه داشتن میومدن یه اهنگ از مجید خراطها گذاشته بودن که شوهری هم یک دفعه قاطی میکنه لگد میزنه به در ماشین بعد سی دی رو در میاره از ماشین پرت میکنه بیرون و مادر شوهرم هم میگه منو باباش تو اون لحظه فقط گریه میکردیم و پسرمم که اصلا حالش خوب نبود بعد بهم میگفت وای که چه روزهای بدی بود منم بهش گفتم که شما که پسرتون بودو مردا کلا تو دلشون میریزن و به روی خودشون نمیارن این قدر بهش سخت گذشت که گریه میکرده پس ببینین که من چه حالی داشتم بعد از اون قضیه همه یه جوری میخواستن پا در میونی کنن که منو شوهری از هم جدا نشیم.

اینم از ماجرای عشق ما وقتی که منو شوهری باهم عقد کردیم شب اول موند خونه ما یادش بخیر شب منو شوهری تو اتاق من پیش هم خوابیدیم این قدر من تو بقلش گریه کردم که نگو به خاطر تمام روزهای سختی که پشت سر گذاشتیم الانم میدونم عروسیمم دارن خانواده شوهرم میکنن مثل قضیه خواستگاریم ه بعد خودشون پشیمون میشن اما هرچی که هست دوست دارم زود تر تموم بشه برم سر خونه زندگی خودم بعد خودم میدونم که باید چیکار کنم.

شما دوستان من که دردو دل های منو خوندین خودتون قضاوت کنین که مقصر کیه ؟من عروس با این اخلاق خانواده شوهرم باید چیکار کنم؟

به خدا شوهرم محشره اما نمیتونه جلو خانوادش وایسته شما بگین من چیکار کنم؟



موضوعات مرتبط: شما بگین من چیکار کنم؟
[ یک شنبه 15 تير 1393 ] [ 21:29 ] [ رهگذر قشم ]
[ ]
صفحه قبل 1 صفحه بعد